توضیحات
نیمه شب، وقتی نوبت نگهبانی هرمیون شد برف میبارید. خوابهای هری در هم برهم و آزارنده بود: یکسره نجینی به خوابش میآمد و میرفت، ابتدا از درون انگشتری غولپیکر و ترک خورده، سپس از داخل تاج گل کریسمس. بارها وحشت زده از خواب پرید، با این اطمینان که کسی از فاصلهای دور، او را صدا زده، و با این تصور که صدای وزش باد در گرداگرد چادر، صدای گامهای کسی است. سرانجام در تاریکی از جایش بلند شد و به سراغ هرمیون رفت که جلوی در چادر کز کرده بود و در نور چوبدستیاش کتاب تاریخ جادوگری را میخواند. هنوز برف سنگینی میبارید و هرمیون از پیشنهاد هری استقبال کرد که گفت زودتر بارشان را ببندند و به سفرشان ادامه بدهند. همان طور که میلرزید و از روی لباس خوابش بلوزی پشمی میپوشید با هری موافقت کرد و گفت: ـ میریم جایی که محفوظتر باشه. یکسره فکر میکردم صدای کسانی رو میشنوم که بیرون چادر در حرکتند. حتی یکی دوبار به نظرم رسید که یکی رو میبینم. هری که داشت ژاکتی به تن میکرد لحظهای درنگ کرد و نگاهی به دشمنیاب خاموش و بیحرکت روی میز انداخت. هرمیون با چهرهای دلواپس گفت: ـ مطمئنم که به نظرم رسیده. مال بارش برف توی تاریکیه، باعث خطای دید میشه… ولی چهطوره برای اطمینان هم که شده، زیر شنل نامریی خود مونو غیب و ظاهر کنیم؟ نیم ساعت بعد، چادر را بسته بندی کرده بودند، هری جان پیچ را به گردن داشت و هرمیون کیف منجوق دوزیاش را محکم در دست گرفته بود که خود را غیب کردند. همان انقباض همیشگی وجودشان را فرا گرفت، پاهای هری از زمین برف پوش جدا شد و محکم به زمینی خورد که انگار یخ زده و پوشیده از برگ بود.
Arefeh –
توی اینکه کارای رولینگ شاهکاره هیچ جای بحثی نیست👌🏻👌🏻👌🏻
امیر عربشاهی –
چیزهای زیادی در گذر زمان رنگ میبازد، تغییر شکل میدهد و دیگر آن طوری که همیشه دوستش داشتیم یا از آن متنفر بودهایم باقی نمیماند. چیزهایی مثل آزادی خیالپردازیهای کودکانه، لذت بردن از شبنشینیهای دورهمی خانوادگی، سفر رفتن، خاطرات تلخ وداع با عزیزانمان.
اما چیزهایی همیشه با ما میماند. چیزهایی باقی مانده از تخیلات و خیالپردازیهای کودکانه. کتابها و فیلمها و قصههایی که دوستشان داشتهایم. حس شیرین انتظار برای آمدن کتابی خاص به بازار. حس طی کردن راهی طولانی برای دیدن فیلم محبوبت که باد در پرده نقاشیشدهاش روی سر در سینما میپیچد.
هاگوارتز و دنیای جادوییاش از آن چیزهایی است که هیچوقت در گذر زمان در تخیلات من تغییر نکرده؛ همانقدر سحرانگیز که از سالهای کودکی و شوق خریدن و خواندن جدیدترین کتابهای هری پاتر تا حالا همچنان با من مانده. از لحظه ظهور دیاگون الی و باز شدن سکوی ۹ و سهچهارم وارد دنیایی شدم که مثل یک پناهگاه امن همیشه جایی برای رجعت من در آن هست. جایی برای پناه گرفتن از طلسمهای شوم جهان ماگلها.
پایان ششمین کتاب و مرگ دامبلدور برای من پایان این دنیای جادویی بود. دیگر تمایلی به پیش رفتن نداشتم. همه چیز متوقف شد. و با بار سنگین نفرت از اسنیپ سالها سپری شد. تا این که سال گذشته دوباره از پریوت درایو آغاز کردم تا آخرین سال هاگوارتز را به پایان رساندم. دیدن خاطرات اسنیپ در قدح اندیشه همه آن خاطرههای سالهای دور را در هم شکست. تمام آن سیاهی و نفرت یکباره فرو ریخت. اوج دنیای هری پاتر و تمام اسرار آن در همین چشمهایی نهفته بود که عشق حقیقی را در پشت پرده نفرت پنهان کرده بود. هری، اسنیپ و دامبلدور سه راس مثلث این فصل کلیدی داستان بودند. آلن ریکمن و سر مایکل گمبون (پس از ریچارد هریس فقید) دو قطب دنیای جادویی هاگوارتز را هنرمندانه جان بخشیدند. هر دو با قلعه هاگوارتز برای همیشه وداع کردهاند. چوبدستیهایمان را به سمت آسمان میگیریم و به یادشان تا “همیشه” چراغ برمیافروزیم..