توضیحات
کتاب «من از یادت نمیکاهم، مارتیتا» نوشتۀ ساندرا سیسنِروس
قصۀ سه زن. کتاب «من از یادت نمیکاهم، مارتیتا»، با عنوان اصلی Martita, I Remember You/Martita, te recuerdo، رمانی کوتاه از ساندرا سیسنروس است که در آن با رویکردی اجتماعی – روانشناختی به مسائل زنان و به موضوع اقلیت و در حاشیه بودن پرداخته شده است.
سیسنروس در کتاب «من از یادت نمیکاهم، مارتیتا» با روایتی موجز که جاهایی به شعر پهلو میزند، داستان زنانی را روایت میکند که «دیگری»هایی در جامعۀ بزرگ بهحساب میآیند.
کتاب «من از یادت نمیکاهم، مارتیتا» داستان شور و شوقهای به خاموشی گراییده و آرزوهای برباد رفته در کوران روزمرگی است و قصۀ دوستیهایی که گسست و پراکندگی از پیشان آمده اما یادشان باقی مانده و چشمانتظار فرصتی است تا زنده شود و پیش چشم آید.
متن اصلی کتاب «من از یادت نمیکاهم، مارتیتا» اولین بار در سال 2021 منتشر شده است.
مروری بر کتاب «من از یادت نمیکاهم، مارتیتا»
کورینا، پائولا و مارتیتا سه دوست و سه شخصیت اصلی کتاب «من از یادت نمیکاهم، مارتیتا» هستند. آنها روزگاری، هر یک بهانگیزهای و امید و آرزویی، به پاریس رفته بودهاند و همانجا باهم آشنا شدهاند. سالها از روزهای بودن این سه دوست در پاریس گذشته است و حالا آنها از هم جدا شده و هر یک بهدنبال زندگی و سرنوشت خود رفتهاند.
کورینا راوی اصلی کتاب «من از یادت نمیکاهم، مارتیتا» است و رمان با لحظهای آغاز میشود که او، که حالا خانوادهای به هم زده، نامهای از مارتیتا مییابد و این نامه آغاز مرور خاطرات و نامههای دیگر است و بازگشت به روزهای زندگی در پاریس و آشنایی با دیگرانی که کورینا در این شهر با آنها آشنا شده است؛ دیگرانی که اقلیت محسوب میشدهاند و از امریکای لاتین به آنجا آمده بودهاند.
ساندرا سیسنروس در کتاب «من از یادت نمیکاهم، مارتیتا»، از خلال مرور خاطرات کورینا، به زندگی زیرزمینی امریکای لاتینیها در پاریس نقب میزند و مسائل اقلیتها، بهویژه زنان، را مطرح میکند.
عشقها و روابط عاطفی، آرزوها و کمبودها و خواستهای انگار مخفی نگه داشته شده و دشواریهای «دیگری» و اقلیت بودن، از موضوعات اصلی مطرح در کتاب «من از یادت نمیکاهم، مارتیتا» است.
کتاب «من از یادت نمیکاهم، مارتیتا» روایتی موجز و قطعهقطعه دارد و گویی در آن، تکههای خاطرات، همینطور که به ذهن میآیند، روایت میشوند و از کنار هم قرار گرفتن این تکههاست که کلیت ماجرا ترسیم میشود.
در بخشی از کتاب «من از یادت نمیکاهم، مارتیتا» میخوانید: «انتظار اتفاقی را میکشیدیم. مگر این همان کاری نیست که همهی زنها میکنند تا یاد بگیرند انتظار بیهوده نکشند؟ منتظر بودیم زندگی ما را در آغوش خود بگیرد – یک والس اشتراوس، تالاری پُر از چلچراغ در ورسای. پائولا منتظر همان شغل مشخص بود، نه هر شغلی، نمیخواست اوپر باشد یا فروشنده، بیشتر دنبال کاری بود که او را از برگشتن به خانه در امان نگه دارد و مجبور نباشد به خانهی داییاش در حومهی میلان برگردد.
من اما منتظر نامهای بودم که از یک بنیاد هنری در کوت دازور برسد تا زندگی تازهای شروع کنم. تمام درآمدم از شغل تابستانیام در ادارهی گاز ته میکشید. اتاقم توی پانسیونی نزدیک پلَس دو لَه رپوبلیک بود، اتاق که چه عرض کنم، قبلاً وسایل نظافت را در آن میگذاشتند، پشت میز پذیرش بود و قدر یک تختخوابِ تاشو مثل تخت قطار جا داشت. ته هال یک دوش مشترک بود که با آبگرمکنی سکهای کار میکرد و فرتوفرت فرانک قورت میداد و پولی که برای کلاسهایم پسانداز کرده بودم میرفت ته چاه فاضلاب.
هروقت فکرش را میکنم سینهام تیر میکشد.
روی برگشتن به خانه نداشتم. نمیتوانستم. تا وقتی خودم را نویسنده به حساب نیاورده بودم رویم نمیشد برگردم.»
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.