توضیحات
مادربزرگت را از اینجا ببر – دیوید سداریس – پیمان خاکسار – چشمه
«مادربزرگت رو از اینجا ببر!» مجموعه داستانی بهم پیوسته از دیوید سداریس، نویسنده آمریکایی است.
دیوید سداریس یکی از مشهورترین طنزنویسان معاصر امریکاست. کتابهایش تیراژ میلیونی دارند و جوایز زیادی دریافت کرده. با مجلاتی مثل نیویورکر هم همکاری دارد و مقالات طنز بسیاری برایشان تألیف کرده. پیشتر کتاب «بالاخره یه روزی قشنگ حرف میزنم» از او وارد بازار کتاب ایران شده است.
۱۱ داستان این کتاب بر اساس زندگی و تجربههای شخصی دیوید سداریس نوشته شده است. این کتاب در میان آثار سداریس از فروش فوقالعادهای در آمریکا برخوردار بوده و همچنین یکی از بهترین هدیههای کریسمس پیشنهادی روزنامه «لسآنجلس تایمز» هم بوده است:
«وقتی معلم گفت که باید مادرم را ببیند دماغم را هشتبار به سطح میزم مالیدم.
پرسید «این یعنی باشه؟»
طبق محاسباتش من سر کلاس او بیست و هشتبار از روی صندلیام بلند شده بودم. «مثل کَک هی میپری بالاپایین. دو دقیقه سرم رو برمیگردونم زبونت رو میچسبونی به کلید برق. شاید جایی که ازش اومدی این کار رسم باشه، ولی سر کلاس من کسی دمبهساعت بلند نمیشه تا به هر چی که دلش خواست زبون بزنه. اون کلید برق مال خانم چستناته و دلش میخواد خشک باشه. دوست داری من بیام خونهتون و زبونم رو بچسبونم به کلیدهای برق شما؟ خوشت میآد؟»
سعی کردم او را در حال انجام این کار تصور کنم ولی کفشم مرا به خود میخواند. زمزمه کرد «درم بیار. پاشنهم رو سه دفعه بکوب به پیشونیت. همین الان، زود، کسی متوجه نمیشه.»
خانم چستنات مژههای آویزان و ریملخوردهاش را بالا داد و گفت «من یه سؤال ازت پرسیدم، دوست داری کلیدهای برق خونهتون رو لیس بزنم یا نه؟»
kuh
حسین –
حالا این فکر میکنم همون کتاب naked باشه
در حدود یک سوم کتاب دیوید سداریس، تعجب کردم که چگونه قبلاً نام این مرد را نشنیده بودم. این پسر بامزه و نه فقط خنده دار، تلاش او در حین خواندن کتابش نه تنها مرا خنداند، بلکه مرا به گریه انداخت حینی که به شدت می خندیدم. پس چرا، چرا من در مورد کسی تا این حد خنده دار نشنیده بودم؟
بگذارید ابتدا به شما بگویم که چه چیزی درست بود. لحظاتی که دیوید کودک بود و داستان هایی را در مورد تجربیات خود در دوران رشد به اشتراک می گذاشت. آن لحظات بیارزش بودند، آن صحنههای خندهدار و اشکآوری بودند که لذت بردن از آنها غیرممکن بود. توصیف او از مادر طعنه آمیزش، مادربزرگ دیوانه اش، پدر شیفته گلفش با دوستانش که مثله شده بودند، قیمتی نداشت. آنها شخصیت هایی بودند که می توانستید دوست داشته باشید و در عین حال به آنها بخندید. سپس داستان هایی از دوران دانشگاه سداریس و پس از آن می آید، و شما شروع به فکر کردن می کنید، “می دانید، من واقعاً از این مرد خوشم نمی آید.” و خندیدن با پسری که در نهایت دوستش ندارید سخت است. این مردی است که یک مصرف کننده مواد مخدر است، از فحاشی با زبان و توصیفات استفاده می کند، از مردم سوء استفاده می کند، به دیگران نگاه می کند. برخی از اینها را با جملهای کثیف در پایان فصل میبیند که نشان میدهد از آن زمان بهتر یاد گرفته است، اما شما آن را باور نمیکنید. احساس صمیمیت نمی کند، به خصوص در شیوه ای که او آن را نوشته است. جنبه هایی از خود دوران کودکی او وجود دارد که به شما اجازه می دهد دیدی از سداریس ها که دلتان تنگ شده است، داشته باشید، اما افسوس که آنها فقط اجمالی هستند.
با تلاش بسیار کتاب را تمام کردم!