توضیحات
زنگ بالای در صدا کرد. حبیب، چای خشک توی دهانش میریخت. بلند شدم و رفتم دم در. مامور با تحکم پرسید: «اینجا چی کار میکنی؟» ـ نگهبانم. ـ این پسره پیش شما کار میکنه؟ ـ کارت اقامتم را گرفته بودم جلوی سینهام. سربازی پشت فرمان بود و داشت سر و ته میکرد. دستهای ناصر را از پشت، دستبند زده بودند. یک لنگه شلوار سه خطش سریده بود پایین و آن یکی تا ساقش بالا بود. نگاهش پر از التماس و خواهش بود. رو کردم به مامور: ـ تا حالا ندیدمش.
مامور زد پس کله ی ناصر. سمند دور زده بود و چند قدم جلوتر ایستاده بود. از اگزوزش بوی بنزین خام می آمد و دود چراغ نفتی. مامور، گوشه ی تیشرت قرمز ناصر را گرفت و دنبال خودش کشید. دست هایش را از پشت دیدم. پنجه هایش باز بود. مثل بال کبوتری که می خواهد پر بگیرد. حبیب از کنارم آرام سرید. بی آنکه مامور ببیند. گوشی و یک مشت پول چروک و لول شده را گذاشت توی مشت ناصر و خزید تو. مامور، ناصر را انداخت روی صندلی عقب و خودش جلو نشست. نور قرمز باز چرخید توی کوچه. از دیوارها گذشت. از بین درخت های کاج گذشت. صورت عادل را قرمز کرد و گم شد تو تاریکی پشت برج. بعد سمند، پت پت کنان سربالایی کوچه را سینه خیز بالا رفت.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.