«مسخ» در زمره پیشگامان آثار ادبی مدرن و از شاهکارهای فرانتس کافکا است. رمانی که پیش از جنگ جهانی اول نوشته شد و در دوران جنگ انتشار یافت. شیء انگاری و بیهودگی زندگی انسانی که در قالب مسخ شدن یک انسان به یک سوسک عظیم الجثه تصویر شده، بازتابی از رخوت و ناامیدی فراگیر در سالهای پر آشوب انقلاب و جنگ گسترده در اروپا بود. گره گوار سامسا مرد جوانی است که فرزند یک خانواده چهار نفره است و بار زندگی بر دوش اوست. اقتصاد خانواده متکی بر فعالیت روزمره او در یک تجارت خانه است.
گره گوار یک روز صبح ناگهان خود را اسیر یک بدن مسخ شده می یابد؛ یک سوسک غول پیکر که در بستر خود گویی منجمد شده و به تخت میخ شده است. «مسخ» نمونه ای روشن از جهان داستانی کافکا به دست می دهد. جهانی که تنهایی انسان از خود بیگانه و غریب در جهان پیرامون را می نمایاند. پوچ گرایی و بیزاری از زندگی در خانواده/ جامعه ای که فایده گرایی، انسان را به شیء بدل ساخته و هویت او را می زداید.
چنانچه می بینیم سامسا مادامی که چون یک ابزار مکانیکی وظیفه روزانه اش را انجام می دهد و دستمزدش را برای چرخاندن چرخ دنده های ماشینی به اسم خانه/جامعه دریافت میکند، مورد توجه اعضای خانواده است. اما دقیقا داستان از آنجایی روایت می شود که این انسان ابزار شده، دیگر فایده نمی رساند. هویت زدایی او در قالب مسخ شدن به قامت یک سوسک غول آسا، روند تدریجی نابودی یک خانواده/جامعه را نشان می دهد. تا جایی که گره گوار به مثابه یک عضو خانواده طرد، نفی و در پایان خشک می شود می میرد.
کافکا در حقیقت موقعیت بیگانه خود در جامعه ای که انسان به شیء بدل شده را در داستان هایش روایت کرد. او بیزار و مایوس از این جهان در آستانه تغییر بود. یاس از این جهان تاریک و افراط در نمایش این تیرگی، شاید شکل دیگری از امید باشد آن هم در سالهایی که نوید تغییر می داد. همانطور که در پایان گرت، دختر خانواده سامسا در مسیر سعادتی که خانواده در جستجوی آن بوده قدم بر می دارد:
«به نظرشان آمد که در حرکت دخترشان آرزوهای تازه آنها تایید می شود و نیت خیر ایشان را تشویق می کند.»
اما سعادتی که از یک جبر برآمده و به قیمت طرد و نادیده انگاشتن و هویت باختگی عضو دیگر خانواده محقق شود، شکل دیگری از تاکید نویسنده بر تباهی و نومیدی نیست؟
امیر عربشاهی –
«مسخ» در زمره پیشگامان آثار ادبی مدرن و از شاهکارهای فرانتس کافکا است. رمانی که پیش از جنگ جهانی اول نوشته شد و در دوران جنگ انتشار یافت. شیء انگاری و بیهودگی زندگی انسانی که در قالب مسخ شدن یک انسان به یک سوسک عظیم الجثه تصویر شده، بازتابی از رخوت و ناامیدی فراگیر در سالهای پر آشوب انقلاب و جنگ گسترده در اروپا بود. گره گوار سامسا مرد جوانی است که فرزند یک خانواده چهار نفره است و بار زندگی بر دوش اوست. اقتصاد خانواده متکی بر فعالیت روزمره او در یک تجارت خانه است.
گره گوار یک روز صبح ناگهان خود را اسیر یک بدن مسخ شده می یابد؛ یک سوسک غول پیکر که در بستر خود گویی منجمد شده و به تخت میخ شده است. «مسخ» نمونه ای روشن از جهان داستانی کافکا به دست می دهد. جهانی که تنهایی انسان از خود بیگانه و غریب در جهان پیرامون را می نمایاند. پوچ گرایی و بیزاری از زندگی در خانواده/ جامعه ای که فایده گرایی، انسان را به شیء بدل ساخته و هویت او را می زداید.
چنانچه می بینیم سامسا مادامی که چون یک ابزار مکانیکی وظیفه روزانه اش را انجام می دهد و دستمزدش را برای چرخاندن چرخ دنده های ماشینی به اسم خانه/جامعه دریافت میکند، مورد توجه اعضای خانواده است. اما دقیقا داستان از آنجایی روایت می شود که این انسان ابزار شده، دیگر فایده نمی رساند. هویت زدایی او در قالب مسخ شدن به قامت یک سوسک غول آسا، روند تدریجی نابودی یک خانواده/جامعه را نشان می دهد. تا جایی که گره گوار به مثابه یک عضو خانواده طرد، نفی و در پایان خشک می شود می میرد.
کافکا در حقیقت موقعیت بیگانه خود در جامعه ای که انسان به شیء بدل شده را در داستان هایش روایت کرد. او بیزار و مایوس از این جهان در آستانه تغییر بود. یاس از این جهان تاریک و افراط در نمایش این تیرگی، شاید شکل دیگری از امید باشد آن هم در سالهایی که نوید تغییر می داد. همانطور که در پایان گرت، دختر خانواده سامسا در مسیر سعادتی که خانواده در جستجوی آن بوده قدم بر می دارد:
«به نظرشان آمد که در حرکت دخترشان آرزوهای تازه آنها تایید می شود و نیت خیر ایشان را تشویق می کند.»
اما سعادتی که از یک جبر برآمده و به قیمت طرد و نادیده انگاشتن و هویت باختگی عضو دیگر خانواده محقق شود، شکل دیگری از تاکید نویسنده بر تباهی و نومیدی نیست؟