توضیحات
آفتاب روی صورت او افتاده بود و بیدارش کرد، اما باعث شد چشمهایش را ببندد، از سرازیری جاری شد بی آنکه مانعی بر سر راهش باشد، به صورت جریانی سیال درآمد، دسته های مگس را جمع کرد که بالای سر او می پریدند و بر پیشانی مرد می نشستند. گرد سر او می چرخیدند، بعد جای خود را به دسته ای تازه از راه رسیده می دادند. وقتی می خواست آنها را از خود براند، متوجه شد که او را بسته اند. طنابی نازک دور بازوهای او تاب خورده بود. دستهایش را طناب پیچ کرده بودند. یک رشته طناب دور مچ پای او پیچیده بود و به صورت ضربدری دور تا دور ساق و ران و کمر و سینه و بازوهایش را گرفته بود.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.