توضیحات
آن شب به اندازهای غمگین بودم که همه فهمیدند غصهای در دلم لانه کرده است. حوالی نیمهشب که همه خوابیدند و آبها از آسیاب افتاد من بیسروصدا به سالن برگشتم و در میان تاریکی نشستم. هنوز دالیا پایین نیامده بود. من به قلب تاریکی چشم میدوختم. به دروازههای نهانی و جزئیات شگفتانگیز آن مینگریستم؛
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.