توضیحات
پاتریشیا دلش نمی خواهد به کلبه ی تابستانی خاله اش برود. آن هم حالا که مادر و پدرش می خواهند از هم جدا شوند. او تا به حال خاله زاده هایش را ندیده و با غریبه ها راحت نیست. اما به اصرار مادرش مجبور می شود قبول کند و وقتی به کلبه می رسد می بیند ترسش بی دلیل نبوده. بچه ها مسخره اش می کنند و خاله و شوهرخاله اش برایش دلسوزی می کنند. پاتریشیا به اتاقک پشت خانه پناه می برد و همان جا یک ساعت قدیمی پیدا می کند. ساعتی که او را به گذشته می برد، وقتی مادرش هم سن خودش بوده 12 ساله…
از متن کتاب:
چند ثانیه ای با احترام به ساعت نگاه کرد. معجزه بود که بخشی از گذشته در این صفحه ی طلای، توی دستانش، ذخیره شده بود. یک مشت زمان. زمانی که او را بیشتر از زمان زندگی اش به سوی خودش فرامی خواند. چه قدر خوشبخت بود که درست وقتی نیاز داشت، این ساعت را پیدا کرده بود. اما ساعت چه طور گم شده بود؟ کاش می توانست این معما را حل کند.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.