توضیحات
ما با زندگی قهریم به زندگی تبسم نمی کنیم از روی ملالت و تکلف وارد زندگی می شویم وقتی تو حرف می زدی من یاد یکی از خاطرات زمان کودکی ام افتادم . شاید چهار یا پنج ساله بودم یک روز پدرم یک جفت گیوه نو برایم خرید و گفت فردا می خواهد مرا با خودش به یکی از دهات مجاور شهر به مهمانی ببرد. من بقدری حالت شعف پیدا کردم که تا صبح با وجود اینکه خواب بچگی سنگین استچند بار بیدار شدم و بیرون را نگاه کردم تا ببینم صبح شده است یا نه این یعنی به استقبال روز و زندگی رفتن و حالا همان طور که تو در یکی از کتاب هایت نوشته ای شب که می شود با کوله باری از ملامت یعنی با کوله بار شخصیت که پر است از هزار ترس نفرت حقارت طلبکاری بدهکاری رنج و دلهره می خوابیم. با نگرانی می خوابیم نیمه شب از فرط نگرانی بیدار می شویم نه از فرط شوق و صبح همین که چشممان راباز می کنیم احساسمان این است که خدایا باز هم روز آمد و من تا غروب مجبورم این کوله بار ادبار را بر گرده ذهنم بکشم.
از این نویسنده منتشر گردیده
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.