توضیحات
قسمت هایی از کتاب بعد از او… (لذت متن)
امروز صبح مامور دادگاه زنگ آیفون را زد . گوشی را برداشتم ، خودش را معرفی کرد و مرا برای گرفتن احضاریه دادگاه طلاق به دم در فرا خواند . قلبم یکباره فرو ریخت . اولین چیزی که مرا وحشت زده کرد آن بود که نکند زنگ واحد همسایه را اشتباهی زده باشد ! به جای استفاده از آسانسور ، از پله ها تند تند پایین رفتم تا با کسی روبرو نشوم . در را باز کردم . جوانی حدود سی ساله ، نامه را از داخل کیفش درآورد و از من کارت شناسایی خواست . کارتم را به او نشان دادم ، عکس آن را با صورتم تطبیق داد ، آهی کشید و نامه را به من داد . در را بستم . کمرم را پشت در تکیه دادم که زمین نخورم . با آنکه چند هفته ای بود که در انتظار این اقدام حبیب بودم ، ولی تا این لحظه اصلا باور نمیکردم که قدمی برای جدایی بردارد ! نمی توانستم هیچ حرکتی انجام بدهم . حواسم پرت شده بود و فقط درد شدیدی را حس میکردم که وجودم را پاره پاره میکرد . درست مانند روزی که به خانه آمدم و با جسد بی جان پدرم روبرو شدم . همسایه ی واحد ، من خانم ارشادی ، با کالسکه از آسانسور خارج شد . داشت همه اش را برای صبحگاهی به پارک محله میبرد . با نگرانی پرسید::“ طوری شده معصومه خانم “ !؟لبخندی زدم . خودم را جمع و جور کردم و به سمت راه پله رفتم . گفتم :“ پستچی کارت ملی منو اوورده بود “ .خانم ارشادی ، ساکت و مبهوت ، به رفتن من نگاه میکرد .دوست نداشتم هیچکس از وضعیت من بویی ببرد ؛ از کجا معلوم که این قضیه ختم به خیر نشود !؟ وارد آپارتمان شدم . احضاریه را با عجله خواندم . از شدت خشم بغض کردم . چرا من زودتر از حبیب برای طلاق اقدام نکردم !؟ چرا اسم من به عنوان خوانده در ورقه نوشته شده است !؟
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.