توضیحات
«کاوه» و «بهزاد» سال آخر دانشگاه را میگذراندند و دوستان خوب و وفاداری برای یکدیگر بودند. آن روز کاوه و بهزاد در بیرون دانشکده ایستاده بودند که ماشینی مدلبالا از کنارشان عبور کرد و آب و گل روی آن دو پاشید. به این ترتیب آنها با «فرنوش» راننده ماشین آشنا شدند. فرنوش در سال اول دانشگاه تحصیل میکرد و به خاطر ثروت و زیبایی به سرعت در دانشگاه مشهور شده بود. پس از مدتی کاوه به بهزاد اطلاع داد که فرنوش قصد آشنایی با او را دارد. اما بهزاد از این خبر حیرتزده شد، زیرا نگران اختلاف فاحش طبقاتی میان خود و او بود. ولی فرنوش در ملاقات با او اعلام کرد از همان روز نخست دلباخته او شده و بیپولی او برایش مهم نیست. بهزاد در میان عقل و احساس خود گیر کرده بود تا این که شبی فرنوش با پیرمردی تصادف کرد. بهزاد برای کمک به فرنوش خود را مقصر جلوه داد و اعلام کرد هنگام تصادف او پشت فرمان نشسته بود آشنایی بهزاد با پیرمرد آقای هدایت و همسرش، یاسمین، باعث ایجاد تغییراتی در زندگی وی شد.
ازاین نویسنده موجود میباشد:
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.