“در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را در انزوا میخورد و می تراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و …”
آغاز معروف رمان بوف کور صادق هدایت از فلسفه ادبیات، و از ماهیت نوشتن و خواندن می گوید. از فهم ناپذیری دردها و رنج هایی که جز از طریق نوشتن به وصف و به فهم نمی آید. فهم که نه بلکه احساس آن درد و رنج. احساس آن انزوای عمیق که نویسنده امیدوار است خواننده ای آن را با تمام وجود احساس کند. احساسی که قابل وصف نیست.
صادق هدایت از مهمترین نویسندگان ادبیات ماست و رمان او شاید بزرگترین اثر ادبی معاصر است. روایتی شگرف از توهمات مردی منزوی که از طریق یک دریچه پنهان در دیوار اتاقش چشم به زنی اثیری و جهانی می دوزد که او را از عالم افیون و شراب به جهان خیال میبرد.
رمان در دو ساحت اکنون و گذشته روایت میشود. اما زمان پریشی و در هم ریختگی فضایی، زن اثیری و پیرمرد خنزر پنزری را به زن لکاته و خود راوی و در سطح دیگر به گذشته پدر و مادر او پیوند میدهد. روایتی ذهنی که از ذهن مشوش و آشفته راوی برای سایه اش که به شکل بوفی کور مجسم شده، روایت میشود. سایه ای که سراسر جهان کوچک راوی را در اتاق محقرش در بر گرفته است.
راوی، عقده های فروخورده جنسی و ترس های ناشی از اختگی را زیر نور فانوس و در تنهایی دردناکش بیان میکند. بازنمایی او در سیمای آن پیرمرد چرکین شکلی از بیان این ترس است. ترسی از همان زخمهای وصف ناشدنی که روح را می خورد و می تراشد.
صادق هدایت در مقام راوی از فهم ناپذیری این درد و انزوا نوشت. و در نهایت خود او در انزوایی غریب از دنیا رفت. بوف کور هدایت در پایان روح تراشیده و تکه تکه شده نویسنده اش را بلعید.
برای حس کردن این دردها راهی جز خواندن نیست. این جادوی ادبیات است؛ حسانی کردن تمام چیزهای فهم ناپذیر.
امیر عربشاهی –
“در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را در انزوا میخورد و می تراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و …”
آغاز معروف رمان بوف کور صادق هدایت از فلسفه ادبیات، و از ماهیت نوشتن و خواندن می گوید. از فهم ناپذیری دردها و رنج هایی که جز از طریق نوشتن به وصف و به فهم نمی آید. فهم که نه بلکه احساس آن درد و رنج. احساس آن انزوای عمیق که نویسنده امیدوار است خواننده ای آن را با تمام وجود احساس کند. احساسی که قابل وصف نیست.
صادق هدایت از مهمترین نویسندگان ادبیات ماست و رمان او شاید بزرگترین اثر ادبی معاصر است. روایتی شگرف از توهمات مردی منزوی که از طریق یک دریچه پنهان در دیوار اتاقش چشم به زنی اثیری و جهانی می دوزد که او را از عالم افیون و شراب به جهان خیال میبرد.
رمان در دو ساحت اکنون و گذشته روایت میشود. اما زمان پریشی و در هم ریختگی فضایی، زن اثیری و پیرمرد خنزر پنزری را به زن لکاته و خود راوی و در سطح دیگر به گذشته پدر و مادر او پیوند میدهد. روایتی ذهنی که از ذهن مشوش و آشفته راوی برای سایه اش که به شکل بوفی کور مجسم شده، روایت میشود. سایه ای که سراسر جهان کوچک راوی را در اتاق محقرش در بر گرفته است.
راوی، عقده های فروخورده جنسی و ترس های ناشی از اختگی را زیر نور فانوس و در تنهایی دردناکش بیان میکند. بازنمایی او در سیمای آن پیرمرد چرکین شکلی از بیان این ترس است. ترسی از همان زخمهای وصف ناشدنی که روح را می خورد و می تراشد.
صادق هدایت در مقام راوی از فهم ناپذیری این درد و انزوا نوشت. و در نهایت خود او در انزوایی غریب از دنیا رفت. بوف کور هدایت در پایان روح تراشیده و تکه تکه شده نویسنده اش را بلعید.
برای حس کردن این دردها راهی جز خواندن نیست. این جادوی ادبیات است؛ حسانی کردن تمام چیزهای فهم ناپذیر.