توضیحات
تقدیرانسان را رها نمیکند، لحظه به لحظه از نو نوشته میشود. لحظاتی میرسد که کاری را که گفته بودی انجام نمیدهم، انجام میدهی، چیزی را که گفته بودی تحمل نمیکنم، تحمل میکنی، چیزی را که دوست نداشتی دوست میداری، وقتی خیال میکنی نمیتوانی بروی، در لحظهای تصمیم به رفتن میگیری و میروی. میگویی مردم، اما باز زندگی میکنی… این داستان سفر نویسنده و دختر جوانی به نام دنیز است که ذهنی بههم ریخته داشت. بدون اینکه چیزی همراه خود داشته باشند در جست و جویی که نمیدانستند چه برسرشان خواهد آمد، فقط متکی به روزیای بودند که قسمتشان خواهدشد. در طول هفت روز سفر بیآنکه پول، غذا، لباس و مهمتر از همه چیز برنامهای داشته باشند، شهر به شهر سفر کردند و در آخر زمانیکه به جایی که شروع کرده بودند، بازگشتند، دیگر هیچکدام مثل سابق نبودند
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.