توضیحات
لافلور تابلوی دستهگل شقایق را از روی سهپایه برداشت و جای آن نقاشیِ چهرۀ زنی را گذاشت. فروشنده زمان درازی به آن نگریست و حس تحسین خود را کتمان نکرد. وقتی چشمش به تابلوی سوم افتاد، که تصویری از چراغ لامپا بود، بهشدت هیجانزده شد و فریادزنان گفت لافلور مسلماً شاهکار کرده. اما زمانی که خدمتکار به دستور نقاش، آثار ماههای اخیرش را مقابلش بهردیف چید، حس کرد صورتش از هرم گرما میسوزد، خون در گونهها و گوشهایش میجوشد و تنش در رفاه کرخکنندهای فربه میشود. ابتدا گره کراواتش را شل و دگمههای جلیقهاش را باز کرد، بعد هم کمربندش را. در حالی که خمیازه میکشید گفت: «از دیدن تابلوهای فوقالعادهتان حظ بردم. هیچ ایرادی بر آنها وارد نیست. شما در حال پیشرفتید. جداً مایلم برایتان کاری بکنم. ببینید، پنج شش تا از تابلوها را برمیدارم. موافقید؟» «به شرط اینکه مبلغ منصفانهای بپردازید…» «هشتهزار فرانک میپردازم، ریسک بزرگی میکنم، اما به جهنم، تصمیم گرفتهام تکانی به خودم بدهم.» «اصلاً حرفش را نزنید. اگر تابلویی هم پیش شما دارم، حاضرم آن را پانزدههزار فرانک از شما بخرم.» ارمس با سادگی خندید. در وجودش تمایلی به خوشبینی و خوبی احساس میکرد. وقتی بهناگاه متوجه این حالت شد، آهی کشید و با جدیت ادامه داد: «همه نقاشها مثل هماند. کوچکترین تعریف و تمجیدی از خود بیخودشان میکند. اگر اتفاقی یا با اتکا به پشتکارشان تغییر کوچکی در روش نقاشیشان ایجاد کنند که وعدۀ مبهمی از مدرنیسم داشته باشد، دیگر خدا را هم بنده نیستند.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.